باسلام
باعرض پوزش به دلیل اینکه وبلاگ چند روزی به روز نشد.
انشاالله به مناسبت ماه رمضان ماه میهمانی خدا در وبلاگ ویژه نامه ماه خدا راه اندازی می شود.امید وارم با نظرات و بازدید و استفاده از این مطالب ماه رمضان پر باری داشته باشید و ما را از دعای خیر خود بی بهره مگذارید.
بخشی از مطالب ویژه نامه:
-اعمال هر روز
-دعای هر روز
-تواشیح
-ترتیل کل قرآن با صدای چند قاری
-و.......
ما را از دعای خود بی بهره مگذارید....
با تشکر
مدیریت وبلاگ ولایت
حتی برده فروش
ماجرای علاقه مندی و عشق سوزان مردی که کارش فروختن روغن زیتون بود نسبت به رسول اکرم، معروف خاص و عام بود. همه میدانستند که او صادقانه رسول خدا را دوست میدارد و اگر یک روز آن حضرت را نبیند بیتاب میشود. او به دنبال هر کاری که بیرون میرفت، اول راه خود را به طرف مسجد - یا خانه رسول خدا یا هر نقطه دیگری که پیغمبر در آن جا بود - کج میکرد و به هر بهانه بود خود را به پیغمبر میرساند، و از دیدن پیغمبر توشه بر میگرفت و نیرو مییافت، سپس به دنبال کار خود میرفت. گاهی که مردم دور پیغمبر بودند و او پشت سر جمعیت قرار میگرفت و پیغمبر دیده نمی شد، از پشت سر جمعیت گردن میکشید تا شاید یک بار هم شده چشمش به جمال پیغمبر اکرم بیفتد. یک روز پیغمبر اکرم متوجه او شد که از پشت سر جمعیت سعی میکند پیغمبر را ببیند، پیغمبر هم متقابلا خود را کشید تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببیند. آن مرد در آن روز پس از دیدن پیغمبر دنبال کار خود رفت اما طولی نکشید که برگشت، همین که چشم رسول خدا برای دومین بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزدیک طلبید، آمد جلو پیغمبر اکرم و نشست. پیغمبر فرمود: 'امروز تو با روزهای دیگرت فرق داشت، روزهای دیگر یک بار میآمدی و بعد دنبال کارت میرفتی، اما امروز پس از آن که رفتی، دو مرتبه برگشتی، چرا؟'
گفت: 'یا رسول الله! حقیقت این است که امروز آن قدر مهر تو دلم را گرفت که نتوانستم دنبال کارم بروم، ناچار برگشتم'.
پیغمبر اکرم درباره او دعای خیر کرد. او آن روز به خانه خود رفت اما دیگر دیده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثری نبود. رسول خدا از اصحاب خود و سراغ او را گرفت، همه گفتند: 'مدتی است او را نمیبینیم' رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبری بگیرد و ببیند چه بر سرش آمده، به اتفاق گروهی از اصحاب و یارانش به طرف 'سوق الزیت' - یعنی بازاری که در آن جا روغن زیتون میفروختند - راه افتاد، همین که به دکان آن مرد رسید دید تعطیل است و کسی نیست. از همسایگان احوال او را پرسید، گفتند: 'یا رسول الله! چند روز است که وفات کرده است'.
همان ها گفتند: 'یا رسول الله! او بسیار مرد امین و راست گویی بود، اما یک خصلت بد در او بود'.
پیامبر فرمود:' چه خصلت بدی؟'
گفتند: 'از بعضی کارهای زشت پرهیز نداشت، مثلاً دنبال زنان را میگرفت'.
پیامبر فرمود: 'خدا او را بیامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آن چنان زیاد دوست میداشت که اگر برده فروش هم میبود خداوند او را میآمرزد'.
بازنشستگی
پیرمرد نصرانی، عمری کار کرده و زحمت کشیده بود، اما ذخیره و اندوختهای نداشت، آخر کار کور هم شده بود. پیری و نیستی و کوری همه با هم جمع شده بود و جز گدایی راهی برایش باقی نگذارد، کنار کوچه میایستاد و گدایی میکرد. مردم ترحم میکردند و به عنوان صدقه پشیزی به او میدادند. و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانی ملالت بار خود ادامه میداد.
تا روزی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(علیهما السلام)از آن جا عبور کرد و او را به آن حال دید. علی به صدد جستجوی احوال پیرمرد افتاد تا ببیند چه شده که این مرد به این روز و این حال افتاده است؟ ببیند آیا فرزندی ندارد که او را تکفل کند؟ آیا راهی دیگر وجود ندارد که این پیرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگی کند و
گدایی نکند؟ کسانی که پیرمرد را میشناختند آمدند و شهادت دادند که این پیرمرد نصرانی است، و تا جوانی و چشم داشت کار میکرد، اکنون که هم جوانی را
از دست داده و هم چشم را، نمیتواند کار بکند، ذخیرهای هم ندارد، طبعا گدایی میکند. علی(علیه السلام) فرمود: 'عجب! تا وقتی که توانایی داشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشتهاید؟! سوابق این مرد حکایت میکند که در مدتی که توانایی داشته کار کرده و خدمت انجام داده است. بنابراین بر عهده حکومت و اجتماع است که تا زنده است او را تکفل کند، بروید از بیت المال به او مستمری بدهید'.
حق برادر مسلمان
عبدالاعلی، پسر أعین، از کوفه عازم مدینه بود. دوستان و پیروان امام صادق(ع) در کوفه، فرصت را مغتنم شمرده مسائل زیادی که مورد احتیاج بود نوشتند و به عبدالاعلی دادند که جواب آن ها را از امام بگیرد و با خود بیاورد. ضمناً از وی در خواست کردند که یک مطلب خاص را شفاها از امام بپرسد و جواب بگیرد، و آن مربوط به موضوع حقوقی بود که یک نفر مسلمان
بر سایر مسلمانان پیدا میکنند. عبدالاعلی وارد مدینه شد و به محضر امام رفت. سؤالات کتبی را تسلیم
کرد و سؤال شفاهی را نیز مطرح نمود، اما بر خلاف انتظار او، امام به همه سؤالات جواب داد، مگر درباره حقوق مسلمان بر مسلمان. عبدالاعلی آن روز چیزی نگفت و بیرون رفت. امام در روزهای دیگر هم یک کلمه درباره این موضوع نگفت. عبدالاعلی عازم خروج از مدینه شد و برای خداحافظی به محضر امام رفت،
فکر کرد مجدداً سؤال خود را طرح کند، عرض کرد: 'یا ابن رسول الله! سؤال آن روز من بیجواب ماند'.
- 'من عمداً جواب ندادم'.
- 'چرا؟'
- 'زیرا میترسم حقیقت را بگویم و شما عمل نکنید و از دین خدا خارج گردید'.
آن گاه امام این چنین به سخن خود ادامه داد: 'همانا از جمله سختترین تکالیف الهی درباره بندگان سه چیز است: یکی رعایت عدل و انصاف میان خود و دیگران، آن اندازه که با برادر مسلمان خود آن چنان رفتار کند که دوست دارد او با خودش چنان کند. دیگر این که مال خود را از برادران مسلمان مضایقه نکند و با آن ها به مواسات رفتار کند. سوم یاد کردن خدا است در همه حال، اما مقصودم از یاد کردن خدا این نیست که پیوسته سبحان الله و الحمدلله بگوید، مقصودم این است که شخص آن چنان باشد که تا با کار حرامی مواجه شد، یاد خدا که همواره در دلش هست جلو او را بگیرد.
آن چنان زندگی کن که وقتی مردی از تو یاد کنند و وقتی زنده هستی مردم بخواهند با تو ارتباط داشته باشند.
«حضرت علی (ع)»
منبع: www.noorihamedani.com
از تو به یک اشاره
از ما به سر دویدن
منبع:بچه های قلم
درد دل مقام معظم رهبری امام زمان (عج الله) [دانلود، 500 کیلوبایت]
منبع:www.khamenei.ir